خاطرات من

خاطرات من

خاطرات من

خاطرات من

۱۱

این وب مال خودمه واسه حرفایی که نمیشه گفت ... واسه افکاری که من میگم مهمن ولی بقیه میگن غر غر اضافس ...واسه تصوراتی که اگه بقیه بدونن ناراحت میشن یا اگه نشن ناراحتت میکنن ... دلم نمیخواد دغدغه هام رو دلم تلنبار بشه میخوام بنویسمشون تا ازشون راحت بشم سبک بشم ... دلم میخواد جایی باشه که بیام بگم امروز فلان کارو انجام دادم بدون اینکه بترسم اگه ۲ روز بعد بر عکسشو انجام دادم کسی بم بگه چرا ؟؟؟!!! همه آدما تناقضای زیادی دارن همه  از هم پنهونش میکنن منم مثل بقیه اما میخوام یادم بمونن ... میخوام یادم باشه امروز چه حسی دارم ... اینکه امروز چه حس بدی دارم اینکه چقد خوشحال بودم و اینکه الان چقد زود یادم رفت که از چی خوشحال بودم !!!!!


انقدر تو خودم رفتم که دارم غرق میشم ... میدونم ...

۱۰

مدت هاست سعی کردم خوب باشم ... دروغ نگم ... هرچند میتونم اما کسی رو نپیچونم هوشم رو واسه سرکیسه کردن کسی استفاده نکنم و البته حواسم هم به آدم زرنگای اطرافم جمع باشه که سو استفاده نکنن

سعی کردم رو بازی کنم اما یه چند وقته دیگه خوشم نمیاد از اینقد صادق بودن ... آخه  باعث شده زود فکرام لو بره ... یه جورایی صداقتم چشمام رو شفاف کرده نمیدونم منظورم واضح هست یا نه!؟

واسه همین یه روز بلند شدم و تصمیم گرفتم یکم بد باشم و دروغ بگم بدون اینکه به کسی آسیب بزنم با حال بود و خیلی هم کیف داد ... 

آدم گاهی دلش میخواد بد باشه اما من دلم نمیاد کسی اذیت بشه فک کنم شانس بزرگی که اوردم قلب مهربونمه و گرنه اگه دل سوز نبودم آدم خیلی مزخرفی میشدم!


فاطمه و جودی

جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند. دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت وزمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد... جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم. هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود. پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم دردلش ثبت شویم.

دوستدارتو : بابالنگ دراز

( از کتاب بابا لنگ دراز اثر جین وبستر)

۹

خیلی وقتا به گذشته ها فکر میکنم به موقعیت هایی که از دست دادم ... به آدمایی که تو زندگیم باشون در تعامل بودم احساس رضایت نمیکنم از اشتباهاتم ، خوشحال نیستم ، حس میکنم بهایی که پرداختم زیاد بوده ، گاهی بدجور دلم میگیره و فقط یاد گذشته هاست که چشمام رو گریون میکنه ...


* دارم از الان دعا میکنم واسه آخر تیر ماه اون موقع دوره هام تمام میشن واسم دعا کنید اینکه بتونم کاری پیدا کنم :( این همه مدرک دارم بدون هیچ تجربه ی کاری اگه نتونم از اطلاعاتم استفاده کنم در واقع وقت و عمری که گذاشتم نابود میشه

 

** از آینده میترسم ، یه بار یکی بم گفت : "تو میتونی آدم موفقی باشی" ! با تمام وجودم آرزو میکنم آینده چیزی باشه که بتونم اسمش رو بزارم موفقیت

۸

چقد آدما بدن یا نمیدونم چقد من بدشانسم که از آدما بدیشونو جذب میکنم مهمونی بودم خونه مادر بزرگم خالم با بچه هاش اومدن چند تا تیکه درشت از دختر خالم خوردم که بدجور ناراحتم کرد دختر خالم از من کوچیکتره حیف دوسش دارم و گرنه ... اما با این حال ... تصمیم گرفتم روابطمو باش کم کنم اینجور که پیش برم کسی دیگه اطرافم نمیمونه !!!
شاید مسخره باشه اما همیشه بهترین دوستام کسایی بودن که بیشترین ضربه ها رو بم زدن اما دوستیم رو باشون به هم نزدم نگه هشون داشتم و الان با وجود آدمای زیادی که اطرافم هستن احساس تنهایی میکنم شاید یه جور حس ضعف یا این حس که توان مقابله با بد ذاتیه اطرافیانم رو ندارم  !!! 

* اعتمادم به آدما نابود شده ... در عین اینکه خیلی زود می پذیرمشون اما اعتمادی تو وجودم نمونده ... چند وقتی میشد که خیلی چیزا اذیتم میکرد فک میکردم بخاطره بیکار بودنم مغزم داره مزخرف پردازش میکنه اما الانم که یه سر دارم هزار سودا بازم همون چرت و پرت ها تو مغزم رژه میرن !!!! 

 

** کم کم دیگه نتایج ارشد باید اعلام بشه خیلی خونده بودم اما امیدی ندارم قبول بشم ... دارم واسه سال دیگه میخونم از پایگا شروع کردم ... روی زبان هم دارم وقت میزارم یکی زبان یکی ارشد باید به سرانجام برسن واسم مهمه ارشدو امسال نشد سال دیگه اما باید بگیرمش .... 

 

*** اون دختری که گفتم تازه باش آشنا شدم همچنان میگم آدم عجیبیه خیلی عجیب ... تا به حال ندیدم یه دختر اینقد تیز باشه دارم سعی میکنم ازش یاد بگیرم حس میکنم میتونم از برخورداش الگو بگیرم یه ذهن فعال داره خیلی فعال خوشم اومده از طرز فکرش از برخوردای حساب شدش از حرفایی که میزنه ... اولین تلاشمم گذاشتم رو این مساله خیلی وقتا میشه آدم یه حرفی میزنه صرفا واسه اینکه گفته باشه من خودم حداقل اینجورم یه چیزی میگم که گفته باشم اما اون این حالتا رو نداره حرفاش همه فکر شدس یه جورایی با بررسیه تمام جوانب برخورد میکنه منم قبلا اینجور بودم کلی انرژی روانی میزاشتم رو این مساله اما نمیدونم چی شد که الان به اصطلاح قدیمیا اول زبونم میاد جلو بعد مغزم در صورتی که باید برعکس باشه عجیب تو این چند سال از این غافل شده بودم دارم سعی میکنم این حالتم رو تحت تاثیر اون اصلاح کنم !!!!