خاطرات من

خاطرات من

خاطرات من

خاطرات من

66

باش جدی حرف زدم از اینکه میخواد چی کار کنه ؟؟؟
میگه دوستم داره
گفتم به خانوادت بگو
میگه گفتم اما مامانم توجهی نکرد  

میگه باید رفت و آمد کنیم تا خانوادم ببیننت ... ههه ... بش گفتم تو هنوزم اون دختره رو دوس داری ؟؟
گفت باید برم نماز بخونم !!!
گفتم جوابمو گرفتم ... گفت بای

65

بش زنگ زدم ... کلی حرف زدیم از اینکه واسه کارش میخواد چی کار کنه ... من تو برنامه هاش نبودم ... میگفت صادقیه خونه میگیریم با هم و فلان کار میکنیم و از این حرفا اما نمیگفت کی میخواد بیاد واسه خاستگاری ... سر کارم یعنی ؟؟؟؟

64

صبح قرار بود دوستم بیاد خونمون کنسل شد ... خوب شد نیومد خوابم میومد حوصلشو نداشتم ... ظهر یکم درس خوندم بعد عمم اومد خونمون واسه در اوردن لباس مشکیا واسه منو خواهرم و مامانم شال اورد که یعنی دیگه مشکی نپوشیم واسه مادر بزرگم ... خواهری چقد ذوق کرد از شالا منم از خوشحالیش خوشحال شدم قشنگتره رو هم اون بر داشت مثل همیشه ... 

63

یه دوست امروز بم میگفت تو همیشه انرژی داری... چجوری میتونی؟ 

خندیدم گفتم جدی؟ بعد سریع موضوع رو عوض کردم 

  کی میدونه تو دل آدما چیه آخه... وقتی تو چشای خودم نگاه میکنم حسرت رو میبینم و غم ... هر کسی مشکلات خودشو داره .... این روزا هم بالاخره تموم میشه! 

روزها

روزها میگذرن بد افتضاح ... دیروز 40ام مادر بزرگم بود ... یادش خاطراتش ... از آدم جز خاطراتش چیزی نمیمونه !!!