خاطرات من

خاطرات من

خاطرات من

خاطرات من

۴

خیلی وقته حس بدی دارم این حس که دارم از دوستام عقب میمونم !! 

میترسم راهی که انتخاب کردم بیش از توانایی ها باشه ! 

میترسم چند وقت دیگه به خودم بیام و بگم اون همه تلاش واسه یه نشد بود !!!  

کاش از آینده خبر داشتیم !! 

کاش میشد حسرت گذشته رو هیچوقت نخورد!

۳

رفتم یه آزمون ورودی دادم (ورودی واسه کلاس برنامه نویسی)با حال بود بعد مدت ها یکم مغزم به خلاقیت افتاد خوشمان آمد !!!  

با حالترش اینه که قبول شدم :دی  

این یعنی  مغزم هنوز خوب کار میکنه :دی  

اما حیف که ساعت این کلاس با کلاس شبکم تداخل داره :(  خیلی ناراحتم امیدوارم بتونم تغییرشون بدم آخه عاشق برنامه نویسیم اگه نتونم  برم مجبورم خودم کار کنم که سخته :(  

و شبکه هم نمیتونم ول کنم چون  ۱  سال میشه که دارم میرم کلاساشو و حیفم میاد تمامش نکنم  

پ.ن : خدایا تداخلش درست بشه :((((((

۲

چند روز پیش خیلی دلم گرفته بود! 

 مثل وقتایی که فقط ناراحتی اما هر چی به علتش فک کنی و بگی چرا ؟؟؟ 

 میبینی جوابی نیست!!! 

خلاصه گوشیمو برداشتم به همه آدمایی که احتمال این رو داشت که همرام بیرون بیان  اس دادم . 

اما طبق قاعده ای که اینجور وقتا شامل حال همه میشه هیچکس نبود یکی دلش درد میکرد !! 

یکی شیفت بیمارستان داشت ! 

یکی مهمونی ! 

یکی هم حوصله نداشت (بش حق میدم  آخه با من خوش نمیگذره)  

وقتی دیدم تعداد  آدمایی که بشه ازشون بخوام همرام بیان بیرون اینقدر کمه دلم بیشتر گرفت . 

وقتی دیدم کسی نمیاد آه از نهادم بلند شد . 

خودم تک و تنها دلمو زدم به خیابون  

خب طبق معمول رفتم سمت کتابفروشی همیشگی، جالب بود تو خیابون کلی آدم چشم رنگی دیدم انگار همه چش رنگیا امروز ریخته بودن تو بازار !!! 

رفتم تو خیابون کتابفروشی اما یه دفعه تصمیم گرفتم جا اینکه برم کتابفروشی همیشگی برم یه کتابفروشی دیگه که بزرگتره و دقیقا رو به روی اون قدیمیه باز شده!!!!!

حس یه خائن رو داشتم اما خب رفتم  

هیچکی تو فروشگا نبود یعنی مشتریاش خیلی کم بودم !! 

در واقع فقط من بودم، اول که فروشنده رو دیدم اصلا خوشم نیومد شبیه فروشنده کتاب نبود،یه مرد جوون بود که شلخته هم لباس پوشیده بود یه دفعه دیدم داره با خودش حرف میزنه !!!! 

مونده بودم دیونس و باید فرار کنم یا اینکه کسی جز منم اونجاس که یه انسان دیگه رویت شد یه فروشنده دیگه که از اولی داغون تر بود هر کتابی خواستم نداشت گفتم خودت چند تا کتاب معرفی کن ... 

یه چند تااورد وقتی داشتم انتخاب میکردم یجوری با استرس و هیجان نگا میکرد انگار داره یه مسابقه رو نگا میکنه و شرط بسته رو نتیجه کار همش داره تو دلش داد میزنه اون کتاب سبزه رو بردار همون که ۲ ساعت ازش تعریف کردم اونو بردار !

در واقع فک کنم تنها کتابی بود که خودشم خونده بودش ، انتظار اینو داشت که منم اونو بردارم :))))

منم یکی دیگه رو برداشتم تا دماغش بسوزه :| البته الان که کتابه رو تمام کردم دلم واسه خودم سوخت مزخرف ترین انتخاب رو کرده بودم !!!!

در هر صورت نتیجه خوبی داشت و اونم باز شدن دلتنگیم واسه چند ساعت هیچ جای دنیا مثل کتابفروشی واسه من جذابیت نداره ...



۲-الف::::: >>>> چند روز پیش خواستم اینو بنویسم اما نتم تمامید واسه همین امروز سند کردم.





 

 

 

 

 

۱

سلام  

این وبلاگو تا حالا چند بار پاک کردم ... اما بازم اومدم سراغش !!!! 

هر بار با یه حس اومدم اینجا !!! 

یه بار شعرامو توش نوشتم ! 

یه بار چیزایی که ناراحتم میکرد! 

یه بار هر چیز جالبی که تو نت میدیدم !!! 

الان صرفا اومدم که فقط حرف بزنم  ، واسه نوشتن... فقط میخوام یه جا باشه که حداقل شنیده بشم در واقع خونده بشم...