خاطرات من

خاطرات من

خاطرات من

خاطرات من

72

دام تغییر میکنم و این تغییر خیلی دردناکه ... محیط کار خیلی باعث این میشه اینکه تغییر کنم خدا کمک کنه ... من میخوام خوب باشم ... فردا عقد داییم میشه ... اینقد طلا واسه دختره خریدن که نگو ... کوفتش بشه

نمیدونم چرا خواب از چشام رفته ... فردا لباس بنفشه رو میپوشم مو هام رو باز میزارم  و خوش میگذرونم

زندگی

عشق آشغاله

zen

زندگی می گذرد سخت تر از قبل ... من سخت میشم بیشتر از قبل ...

دل

دلم میخواد طراحی سایتمو  اوکی کنم ... دلم میخواد از این زندگی موفق بیام بیرون اما نمیشه ... دلم موفقیت ارشدو میخواست که نشد ... خدایا شکرت ... یکمم منو ببین لطفا !!


70

وقتی کوچیکتر بودم دنیا رو دوست داشتم ... فک میکردم همه آدما خوبن ، همه جا قشنگه ... بزرگتر که شدم دیدم انگار دنیا داره عوض میشه ... آدما عوض میشن ... بد میشن ، سخت میشن ، سنگ میشن ... الان میفهمم نه ه ه ه ه ه این دنیا نیست که عوض میشه این منم که دارم واقعیت ها رو میبینم بزرگ میشم ... ترسیدم ، تو خودم رفتم ، احساس میکنم گم شدم احساس میکنم پدر مادرم منو واسه این دنیا و سختیاش آماده نکردن ... نمیدونم چند وقت دیگه چیا میفهمم اما از این دنیا و آدماش میترسم حس میکنم به هر کس اعتماد کردم بد دیدم ... احساس میکنم به یه روانشناس نیاز دارم ... احساس میکنم از هرکس خوشم میاد اون آدم بدیه و من کلا جذب آدمای بد میشم ...