خاطرات من

خاطرات من

خاطرات من

خاطرات من

۹

خیلی وقتا به گذشته ها فکر میکنم به موقعیت هایی که از دست دادم ... به آدمایی که تو زندگیم باشون در تعامل بودم احساس رضایت نمیکنم از اشتباهاتم ، خوشحال نیستم ، حس میکنم بهایی که پرداختم زیاد بوده ، گاهی بدجور دلم میگیره و فقط یاد گذشته هاست که چشمام رو گریون میکنه ...


* دارم از الان دعا میکنم واسه آخر تیر ماه اون موقع دوره هام تمام میشن واسم دعا کنید اینکه بتونم کاری پیدا کنم :( این همه مدرک دارم بدون هیچ تجربه ی کاری اگه نتونم از اطلاعاتم استفاده کنم در واقع وقت و عمری که گذاشتم نابود میشه

 

** از آینده میترسم ، یه بار یکی بم گفت : "تو میتونی آدم موفقی باشی" ! با تمام وجودم آرزو میکنم آینده چیزی باشه که بتونم اسمش رو بزارم موفقیت

۸

چقد آدما بدن یا نمیدونم چقد من بدشانسم که از آدما بدیشونو جذب میکنم مهمونی بودم خونه مادر بزرگم خالم با بچه هاش اومدن چند تا تیکه درشت از دختر خالم خوردم که بدجور ناراحتم کرد دختر خالم از من کوچیکتره حیف دوسش دارم و گرنه ... اما با این حال ... تصمیم گرفتم روابطمو باش کم کنم اینجور که پیش برم کسی دیگه اطرافم نمیمونه !!!
شاید مسخره باشه اما همیشه بهترین دوستام کسایی بودن که بیشترین ضربه ها رو بم زدن اما دوستیم رو باشون به هم نزدم نگه هشون داشتم و الان با وجود آدمای زیادی که اطرافم هستن احساس تنهایی میکنم شاید یه جور حس ضعف یا این حس که توان مقابله با بد ذاتیه اطرافیانم رو ندارم  !!! 

* اعتمادم به آدما نابود شده ... در عین اینکه خیلی زود می پذیرمشون اما اعتمادی تو وجودم نمونده ... چند وقتی میشد که خیلی چیزا اذیتم میکرد فک میکردم بخاطره بیکار بودنم مغزم داره مزخرف پردازش میکنه اما الانم که یه سر دارم هزار سودا بازم همون چرت و پرت ها تو مغزم رژه میرن !!!! 

 

** کم کم دیگه نتایج ارشد باید اعلام بشه خیلی خونده بودم اما امیدی ندارم قبول بشم ... دارم واسه سال دیگه میخونم از پایگا شروع کردم ... روی زبان هم دارم وقت میزارم یکی زبان یکی ارشد باید به سرانجام برسن واسم مهمه ارشدو امسال نشد سال دیگه اما باید بگیرمش .... 

 

*** اون دختری که گفتم تازه باش آشنا شدم همچنان میگم آدم عجیبیه خیلی عجیب ... تا به حال ندیدم یه دختر اینقد تیز باشه دارم سعی میکنم ازش یاد بگیرم حس میکنم میتونم از برخورداش الگو بگیرم یه ذهن فعال داره خیلی فعال خوشم اومده از طرز فکرش از برخوردای حساب شدش از حرفایی که میزنه ... اولین تلاشمم گذاشتم رو این مساله خیلی وقتا میشه آدم یه حرفی میزنه صرفا واسه اینکه گفته باشه من خودم حداقل اینجورم یه چیزی میگم که گفته باشم اما اون این حالتا رو نداره حرفاش همه فکر شدس یه جورایی با بررسیه تمام جوانب برخورد میکنه منم قبلا اینجور بودم کلی انرژی روانی میزاشتم رو این مساله اما نمیدونم چی شد که الان به اصطلاح قدیمیا اول زبونم میاد جلو بعد مغزم در صورتی که باید برعکس باشه عجیب تو این چند سال از این غافل شده بودم دارم سعی میکنم این حالتم رو تحت تاثیر اون اصلاح کنم !!!! 

۷

این روزا سرم خیلی شلوغ شده ۲تا کلاس تخصصی میرم ، یکی مدیر مایکروسافت یکی هم sql خیلی واسه اینکه بتونم این دوره ها رو برم زحمت کشیدم مخصوصن که آموزشگاشون آزمون ورودی هم داشت اما الان یکم دچار کمبود انرژی شدم خیلی سخته همش در حال تخصصی فکر کردن باشی...... !!!
چند وقت پیش خیلی افسرده شده بودم خیلی  ی ی  ی ی حس میکردم هیچ وقت زحمتام نتیجه نمیده خاطرات زحمت هایی که موقع دانشجوییم بی نتیجه مونده بودن یه جور حس عدم اعتماد به نفس بم میداد اما وقتی تو این کلاسهایی که میرم  بچه ها رو دیدم اینکه من از 90% کوچیکترم  اینکه بی تجربم اما سطح علمیم خوبه اینکه میتونم آینده خوبی داشته باشم یکم باعث امیدواریم شد ... 

تو کلاسام با یه دختری آشنا شدم متولد 66  مثل پیرزناس :)))) همش میخواد به آدم تجربه هاشو منتقل کنه  نه اینکه بد باشه ها نه !! اما خیلی وقته آدمایی که بخوان به بقیه کمک کنن بی چشم داشت و البته به کمک کردن هم اصرار داشته باشن ندیدم واسه همین یکم مشکوکم اینکه حسن نیت پشت این افکاره ؟ یا داره ذهنم رو منحرف میکنه ؟!!!

جالب اینه که  به شدت تیز بینه یه 2 بار باش حرف زدم عجیب مچمو میگرفت و خیلی قشنگ راهکار میداد واقعا خوشم اومد تصمیم گرفتم حسابی از نظراتش استفاده کنم و البته مراقب باشم ، یه کم مشکوکم آخه !!!!

پ. ن: کاش یکی الان یه نرم افزارِ sql بم هدیه میداد :| نزدیک به 13 تومن این چند وقت نرم افزار خریدم زورم میاد برم sql بخرم :|
نتم هم شارژ نداره که حداقل دانلود کنم :|

شعر

 و ﺳﮑﻮت ﻣﺮﮔﺒﺎٍر ﭘﺸﺖ ﺷﯿﺸﻪ ی ﺗﺮک ﺧﻮرده ی ﺧﺎﻃﺮات...
 دھﺎن ﺑﺎز ﻣﯿﮑﻨﺪ ...
 و ﻗﮫﻘﮫﻪ ﻣﯿﺰﻧﺪ...
 ﺑﻪ ﺷﮑﺴﺘﻪ ھﺎی ﺟﺎﻣﺎﻧﺪه ی ﯾﮏ ﻟﺒﺨﻨﺪ،
 در ﻗﺎب ُﭘﺮ ﭼﯿﻦ ﺻﻮرت ﯾﮏ اﺣﺴﺎس...
ﺑﻪ ﺳﺮودﯾﻪ ی ﻣﻮﺳﻢ روﯾﯿﺪن ﺣﺰن،
 ﺑﺮ ﺷﺎﺧﺴﺎری ﺑﻪ ﺑﻠﻨﺪای ﺗﻨﮫﺎﯾﯽ،
 ﺑﻪ ﻣﻦ...
 ﺑﻪ ﻗﻄﺮه ھﺎی ﻣﻌﻠﻖ ﺑﯽ ﻓﺮود ﯾﮏ رﻧﮕﯽ...
 در ﻣﯿﺎﻧﻪ ی ﺑﮫﺖ ﺧﮑﺴﺘﺮی آﺳﻤﺎن...!
 زﯾﻦ ﭘﺲ ﮔﺮ دو رﻧﮓ ﻧﺸﻮم...
 ﺑﯽ رﻧﮓ ﺧﻮاھﻢ ﺑﻮد...
 ﻧﻤﯿﺨﻮاھﻢ ﺑﺎور ﮐﻨﻢ...
 ھﺮ ﮔﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺮود ،
 ﻓﺮودش ﺟﺰ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﻦ ،
 ﺟﺎی دﯾﮕﺮی ﻧﺨﻮاھﺪ ﺑﻮد...
 آی...
 ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺮوی...؟
 ھﺎی...
 اﯾﻦ ﻣﻨﻢ...
 ھﻤﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﮫﺎر ﺑﻮد و ﭘﺎﯾﯿﺰش ﮐﺮدی...
 و ﺑﺎ ﮔﺎم ھﺎی رﻓﺘﻨﺖ ،
 ﺑﺮگ ھﺎی ﺳﮑﻮﺗﻢ را ﮐﻪ ﺑﺮ زﻣﯿﻦ رﯾﺨﺘﻪ و ﺧﺸﮑﯿﺪه ﺑﻮد،
 ﻟﻪ ﮐﺮدی...
 ﻧﮕﺎه ﮐﻦ...
 دور ﻧﯿﺴﺖ...
 دﯾﺮ ﻧﯿﺴﺖ...
 ھﻤﯿﻦ ﺟﺎﺳﺖ...
 اﯾﻨﺠﺎ...
 ﭘﺎﯾﺖ را از زﻣﯿﻦ ﺑﺮدار...
 اﯾﻦ،
 ﺷﮑﺴﺘﻪ ھﺎی ﻣﻦ اﺳﺖ،
 ﮐﻪ زﯾﺮ ﭘﺎﯾﺖ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪه...!

۶

۳ اردیبهشت تولدم بود!!!
یکسال دیگه  هم گذشت ...
روز تولدم فاجعه بود یه فاجعه ه ه ه
هیچی خوش نگذشت اصلا واسه کیک و اینا نمیگم ها بخاطر خیلی چیزا یکیش اینه که انتظار داشتم یکی ۲ نفری یادشون باشه اما نبود کلی دلم شکست
جالب واسم این بود که من همیشه واسه دوستام کادو تولد خریدم اما هیچ وقت هیچ وقت هیچ کدوم از دوستام واسم کادو تولد نخریدن   :( 

فقط یکی از دوستام سعی کرد خوشحالم کنه بقیه هیچی ی ی ی ی ی ی :(