خاطرات من

خاطرات من

خاطرات من

خاطرات من

64

صبح قرار بود دوستم بیاد خونمون کنسل شد ... خوب شد نیومد خوابم میومد حوصلشو نداشتم ... ظهر یکم درس خوندم بعد عمم اومد خونمون واسه در اوردن لباس مشکیا واسه منو خواهرم و مامانم شال اورد که یعنی دیگه مشکی نپوشیم واسه مادر بزرگم ... خواهری چقد ذوق کرد از شالا منم از خوشحالیش خوشحال شدم قشنگتره رو هم اون بر داشت مثل همیشه ... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد