خاطرات من

خاطرات من

خاطرات من

خاطرات من

64

صبح قرار بود دوستم بیاد خونمون کنسل شد ... خوب شد نیومد خوابم میومد حوصلشو نداشتم ... ظهر یکم درس خوندم بعد عمم اومد خونمون واسه در اوردن لباس مشکیا واسه منو خواهرم و مامانم شال اورد که یعنی دیگه مشکی نپوشیم واسه مادر بزرگم ... خواهری چقد ذوق کرد از شالا منم از خوشحالیش خوشحال شدم قشنگتره رو هم اون بر داشت مثل همیشه ... 

63

یه دوست امروز بم میگفت تو همیشه انرژی داری... چجوری میتونی؟ 

خندیدم گفتم جدی؟ بعد سریع موضوع رو عوض کردم 

  کی میدونه تو دل آدما چیه آخه... وقتی تو چشای خودم نگاه میکنم حسرت رو میبینم و غم ... هر کسی مشکلات خودشو داره .... این روزا هم بالاخره تموم میشه! 

روزها

روزها میگذرن بد افتضاح ... دیروز 40ام مادر بزرگم بود ... یادش خاطراتش ... از آدم جز خاطراتش چیزی نمیمونه !!!

پول

چیزی که هیچ وقت نداشتم .... کلاس زبان هم دیگه نمیتونم برم ... 6 ماه میشه شلوار لی نخریدم با وجودی که شدیدا نیاز دارم ... آه زندگی میشه بری گم بشی خسته شدم ... تمام شورم انرژیم امیذم هیچی واسم نزاشتی ! 

حوصله

خیلی روزای سختی شده ... حس میکنم زمان واسه من ایستاده اما واسه اطرافیانم مثل جت پیش میره !!!